سکوت
استنلی بوبین
استادم گفت: هر وقت از کسی انتقاد می کنید، بهتر است اول، دو نکتهی مثبت به او بگویید.
بعد که گذاشت خوب قضیه را بفهمم از من پرسید: نظرت دربارهی این ها که گفتم چیه؟
پاسخ ایمان به عدالت خداوندی
استنلی بوبین
فیلسوف پرسید: " اگر خدایی در کار است ، چرا برای آدمهای نیک، اتفاقات بد رخ میدهد؟
مرد مقدس با چشمانی نمناک، خم شد و روی زمین نوشت " دریغا که انسان های نیک به ناشایستگی رفتار می کنند."
هویت
مایک موزر
ـ هی، رفیق! تو باید سعی کنی هویتم رو از من بگیری!
ـ خب در این صورت دیگه هویتی نداری.
ـ بقیه که این طور نمیگن!
شمیم خاطره
دیوید هوزل
ناگه نمی در هوا ... بهار ... چشمانش را می بندد و به گذشته برمی گردد... وقتی چشمانش بسته بود، آن بو را حس کرد...بوی امید، بوی خلاء، روی آن تپه نزدیک مدرسه که گل های زردِ قاصدک را با خود برد.
ارزش شهرت
استنلی بوبین
من مشهورم.
بعضیها من را به اسم صدا می زنند. دیگران به هم چیزهایی را می دهند. از من برنامههای تلویزیونی می سازند. در انجمن هایی که به افتخارم برگذار می شود، شرکت می کنم.
این همه به خاطر پانزده سال زندگی در خیابان است!
نگاه نو
جملهها با ما چه میکنند؟
تحلیلی هرمنوتیک داستانک
علیرضا محمودی ایرانمهر
برای بسیاری از خوانندگانی که به مطالعه داستان عادت دارند تجربهی رو در رویی با چنین داستانکهایی، پرسشی بنیادین را مطرح میسازد: آیا چنین متون کوتاهی داستان هستند؟ این پرسش را میتوان را میتوان با پرسشی بنیادیتر پاسخ داد: اصلا داستان چیست؟
فرمالیستهای در آغاز قرن بیستم درتحلیل مادهی متن ادبی و تعریف ماهیت آن به پاسخی تقریبا قانع کننده از چیستی ادبیات رسیدند: ادبیات مکانیسمی برای کشف دوبارهی هستی است! زندگی به طور پیوسته در حال عادی سازی خود است. ما هر روز زندگی را تجربه می کنیم، روزهایی که شبیه هم هستند تکرار میشوند و ما واقعیت هستی را چون امری مسلم میپذیریم. چنین است که ما از دیدن گل سرخی در یک باغچه، آدم هایی که در خیابان عبور میکنند و پنجرهی یک خانه شگفت زده نمیشویم. ما همهی چیزهای اطرافمان را بارها وبارها دیده و شکل روزمرهی زندگی را پذیرفتهایم. چنین است که هستی از شدت دیده شدن دیگر دیده نمیشود. همچون همهمهی اتوبانی که از کنار پنجرهی اتاقمان میگذرد و ما دیگر صدایش را نمیشنویم ، یا صدای امواج دریا که گوش ساحل نشینان آن را نمیشنود.
این واکنش طبیعی جسم ما به انگیزانندههای مکرر و مشابهی است که پیوسته دریافت میکند. تکرار یک انگیزاننده از میزان واکنش اعصاب و مغز به آن میکاهد. پدیدهای که آن را اتوماتیزم هستی مینامند. همه چیز به طور خودکار جریان دارد و ما از طلوع خورشید و حرکت قطار در ساعتی مقرر شگفت زده نمیشویم . در این فرایند مداوم عادی شدن، جهان در منظر ما محو میشود. کیفیت زندگی رنگ میبازد و شوقی برای درک پیچیدگی لحظههای سادهی زندگی باقی نمیماند.
ادبیات در این عادی سازی بی وقفه، فرایندی برای شکستن نرم های ثابت و مکرر است برای کشف و دیدن دوبارهی هستی است. «رومن یاکوبسن» جوهر زبان ادبی را انحراف سازمان یافته از زبان معیار میداند. این انحراف سازمان یافته هم در صورت و هم در معنا اتفاق میافتد. در یک شعر معنای گل سرخ از واقعیت عینی و مسلم آن فراتر میرود و جلوهای از عشق مییابد و در یک داستان از تصویر ملاقاتی ساده ژرفایی از تضادهای انسانی آشکار میشود. چنین است که ما دوباره به گل سرخی در باغچه و دو نفر که در کافهای با هم صحبت میکنند، نگاه میکنیم و چیزی را در پس پشت آن جستجو میکنیم. چنین است که هستی دوباره رنگ مییابد و یک عبور یک روز ساده ما را به فکر کردن وا میدارد. چنین است که حواس ما برای درک دوبارهی کیفیت هستی برانگیخته میشوند.
متن تا زمانی دارای جوهر ادبی است که چنین کارکردی داشته باشد. آشنایی زدایی از هستی برای دیدن و درک دوبارهی آن. یا دست کم تلنگری برای لختی فکر کردن. داستانک هایی از این دست مسلما دارای چنان تأثیر عمیقی نیستند، اما لحظهای ما را به درنگ برای دیدن چیزهایی که بارها دیدهایم وا میدارند.
« استادم گفت: هر وقت از کسی انتقاد می کنید، بهتر است اول، دو نکته ی مثبت به او بگویید.
بعد که گذاشت خوب قضیه را بفهمم از من پرسید: نظرت دربارهی اینها که گفتم چیه؟»
ترس تا چه میزان می تواند در وجود ما ریشه دوانده باشد؟ ترس از داوری شدن، ترس از قضاوت ، حتا اگر قضاوت شاگردی باشد که به او درس میدهیم. استاد پیش از آن که از نظر او را دربارهی خود بپرسد به او میآموزد که نخست باید نکات مثبت را گفت! به طور پنهان از شاگردش میخواهد بخشهای مثبت و خوب او را ببیند. آیا این میل برای خوب دیده شدن بازتابی از وحشت «من خوب نیستم» را نشان نمیدهد. ترس و احساس گناهی که ما را ناخواسته به مجازات خویش وا میدارد. آیا این خورد شدن پنهان در برابر شاگرد، مجازاتی نیست که استاد بی اختیار برای خویش تدارک دیده است؟
بعد از خواندن این داستانک میتوانیم به خود نگاه کنیم و بیاندیشیم چنین ترسها تا چه میزان میتواند در درون مان ریشههایی عمیق داشته باشد.