من بچه بودم
یک روز،
مادر بزرگ همه قصه ها را برایم گفت
من دستم زیر چانه ام بود
تا اینکه بزرگ شدم
وقتی مادر بزرگ رفته بود گل بچیند بیاورد بگذارد
روی رویاهای رنگ و رو رفته
نوه هایی که سوت میزنند و بزرگ میشوند و
دلشان برای مادربزرگ یک ذره می شود.
حالا من بزرگ شده ام
و رفته ام گل بچینم بیاورم بگذارم
روی موهای بافته مادر بزرگ.
کـاش در دهکـده عشق فـراوانـی بـود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفافترین خاطره بارانی بـود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود