ایام

 

 یه وقتی جلو خونه گل می کاشتم آب می دادم بزرگ می شد و حال می کردم. تمام هوش و حواسم به زندگیم بود. حالا صب میرم شب برمی گردم. نه گلی می بینم نه آفتابی. همیشه فکر می کنم یه روز درست میشه و کارم کمتر میشه و مث بچه ادم زندگی می کنم ولی زهی خیال محال. بیشتر میشه و کمتر شدن تو کارش نیست. دلم تنگ شده برا ایام ماضی، روزای بیخیال بابا ولش کن هرهرهرهر. بعضی روزا یادم میره چه فصلیه. وسط تابستون فکر می کنم چله زمستونه. می خوام ببینم یه آدم بدون تفریح بدون دوست بدون روابط خانوادگی چه قدر می تونه دوام بیاره.   

یه وقتی جلو خونه گل می کاشتم. 

نه گلی می بینم نه افتابی!