دریچه میکشم از تنم روی تمام دیوارها که ای هذیانِ نگفته در بیداری نشت میکنی در روح بیتفاوتم و هی کهنه میشود با تو شهرم ای پایتخت مستقل خیال حکومت کن به هرچه از تو به من میرساندت در شعری نخوانده و رقصی میان این پوسیدگیهای مدام از هرچه به تو پوست میاندازد ای در من رها شده بگو این روح کی به حلول میرسد. |