شعری از منیر سادات حسینی

 

دریچه می‌کشم

از تنم

روی تمام دیوارها

که ای

هذیانِ نگفته در بیداری

نشت میکنی

در روح بی‌تفاوتم

و هی

کهنه می‌شود با تو

شهرم

ای پایتخت مستقل خیال

حکومت کن

به هرچه از تو

به من می‌رساندت

در شعری نخوانده

و رقصی

میان این پوسیدگیهای مدام

از هرچه به تو

 

پوست می‌اندازد

ای

در من رها شده

بگو

این روح

 کی به حلول

می‌رسد.