خوشبخت، مث کتاب اجتماعی کلاس سوم دبستان


من خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم. پدرم مهربونترین پدر روی کره زمینه. مادرم صبورترین زنیه که تو دنیا پیدا میشه. من خونواده مو می پرستم. چون همه شون خوبن، فهمیده ان، هوامو دارن، منو می فهمن. کانون خونواده ما خیلی گرمه. خیلی. هر کی جای من بود توی همچین کانون گرمی کباب شده بود تا حالا.


یه روز من میل نداشتم ناهار بخورم، بابام گفت پسرم بیا ناهار بخور. منم رفتم ناهار خوردم. یه شب خیلی وقت پیشا من دلم گرفته بود داشتم غصه می خوردم. مامانم اومد گفت عزیزم داری چی می خوری؟ گفتم غصه. گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت من می دونم چی شده. بعد همینو که گفت جای زخمام همه خوب شد. آره خونواده ما اینجوریه.


من هر صب که از خواب پا میشم گلوم نگرفته، تمام استخونام درد نمی کنه، از غصه هم نمی خوام خفه بشم. چون خوشبختم. برا باز شدن دلم و تحمل سبکی تحمل ناپذیر بار هستی دست به هر کاری نمی زنم، دلقک نمی شم، آخه مگه مرض دارم دلقک بازی در بیارم. من جدی ام. به آینده هم خیلی امیدوارم. وقتی آینده بشه من حتی خوشبخت تر هم میشم. یه شغل آبرومند هم پیدا میکنم. زن می گیرم. همونی رو که می خوام. برام یه دختر میاره. یه اسم خوبم روش می ذاریم. بعد دخترمون بزرگ میشه. مامانش صداش می زنه میگه بیا ناهار بخور. میگه من میل ندارم. مامانش میگه ببین داداشت چه جوری می خوره بیا بخور دیگه. اونم عصبانی میشه میگه ن-می-خو-رم. مامانش میگه آره اینم نتیجه تربیت جنابعالی. بعد من میگم آخه خانوم چکار بچه داری خوب لابد گشنش نیست. بعد ما ناهار می خوریم و منم یه حرفای مهمی می زنم مث خونواده آقای هاشمی تو کتاب اجتماعی دبستانمون که از کازرون رفتن به نیشابور و یه روز مریم گم شده بود رفت پیش پلیس.


آه از این زندگانی خوب من.

خوشبختم. مث سگ خوشبختم. به جون عزیزام راست میگم.