مسعود غفوری از ایالت گراش

 

 

(اینو چون گفتی بفرست فرستادم. نه که یه وقت بزنی توی وبلاگت و آبروی منو ببری!)

تتاتت
داستانی از مسعود غفوری

 

 

یک روز کاملاً آفتابی روی نیمکت یک پارک نسبتاً خلوت دختری نشسته و دارد کتاب می‌خواند؛ یا فقط آن را ورق می‌زند؛ یا حتی فقط عکس‌هایش را نگاه می‌کند و اصلاً حواس‌اش جای دیگری است (یعنی در حقیقت منتظر است)؛ چون در غیر این‌صورت دلیلی ندارد که او دم‌به‌دقیقه، یا کمی بیشتر یا کمتر، به ساعت‌اش نگاه کند. یک گربه سفید در حالی که سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌گرداند، آرام‌آرام از جلوی نیمکت رد می‌شود. دختر متوجه‌اش نمی‌شود، و او هم همانطور با طمأنینه از دید خارج می‌شود.
پسری کنار نیمکت توقف می‌کند. او دختر را که اخیراً محو خواندن کتاب شده چند دقیقه‌ای برانداز می‌کند و سعی می‌کند با این‌پا و آن‌پا کردن او را متوجه حضورش کند. سر آخر دختر سرش را بلند می‌کند و نگاه‌اش می‌کند. در همین فاصله، سگی خال‌خالی از سمتی که گربه رفته بود می‌آید و در حالی‌ که زمین را بو می‌کشد از جلوی نیمکت رد می‌شود. پسر خودش را جمع‌و‌جور می‌کند و می‌گوید: -خانم کوثری؟
دختر کتاب را می‌بندد و با عجله بلند می‌شود: - اوه! بله (او دروغ می‌گوید). شما هم... آقای کبیری هستین.
- بله! (او هم دروغ می‌گوید) حال شما چطوره؟
همان گربه سفید به سرعت از کنار دختر رد می‌شود و باعث می‌شود او جیغی بزند و یک متری به هوا بپرد. سگ خال‌خالی هم با همان سرعت دنبال‌اش می‌دود. هر دو با حالتی کمی عصبی می‌خندند. دختر که رنگ‌اش پریده می‌گوید: -من خوبم... خوبم... وای خدایا... حال شما چطوره؟
- ممنون! دیر که نکردم؟
- نمی‌دونم راستش. من داشتم کتاب می‌خوندم.
بعد به ساعت‌اش نگاهی می‌اندازد: -نه! همون ساعتی که دیروز گفتین.
- دیشب.
- دیشب؟! اوه! آره! دیشب.
دختر که همچنان سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و لبخندی گوشه‌ی لب‌اش ماسیده، نگاه‌اش را از پسر می‌گیرد و به کیف‌اش روی نیمکت خیره می‌شود. پسر هم دست‌اش را پشت سرش قفل می‌کند و به جلوی پای‌اش خیره می‌شود. گربه، و به دنبال‌اش سگ، این‌بار با سرعتی کمتر البته، از جلوی آنها رد می‌شوند.
- من به وبلاگتون سر زدم. عکسی که اونجا انداخته بودین خیلی خوشگل بود... نمی‌دونم... شاید بدون مقنعه....
- اوه! آره! خوب، می‌دونین... عکس‌های سیاه و سفید معمولاً آدم‌ها رو... می‌دونین که... (او در حقیقت دارد درباره عکس دوست‌اش حرف می‌زند).
باز هم چند لحظه سکوت.
- ولی صدای شما هم پشت تلفن... شما تهرانی نبودین؟
پسر با کمی دست‌پاچگی: -خوب چرا... ولی نه این‌که یه چند وقتیه توی خوابگاه با هر چی ترک و لره سروکار داریم، لهجه‌مون هم عوض شده. شاید هم این گوشیان که صدای آدمو قشنگ‌تر می‌کنن (او هم البته دارد درباره صدا و لهجه هم‌اتاقی‌اش حرف می‌زند).
- شاید هم... اوهوم....
و باز هم همان حرکت تایید با سر و نگاه به کیف، و همان دست‌های قفل‌شده به پشت و ضرب گرفتن با نوک پا. هر دو لحظه‌ای به ساعت‌شان نگاهی می‌اندازند (آنها دارند به رفقای‌شان، خانم کوثری و آقای کبیری، فکر می‌کنند، و در واقع دارند به آنها فحش می‌دهند)؛ وسرشان را که بالا می‌آورند، نگاه‌شان با هم تلاقی می‌کند.
سگ و گربه از دو سمت مقابل بی‌مهابا و به سرعت وارد می‌شوند و به شدت با هم تصادف می‌کنند و روی زمین ولو می‌شوند. هر چهار تا مات و مبهوت به این صحنه نگاه می‌کنند. آخر سر پسر با نا‌امیدی می‌پرسد: -خدای من! معلومه اینجا چه خبره؟
گربه و سگ از زمین بلند می‌شوند و چند لحظه‌ای به دختر و پسر خیره می‌شوند. بعد هم نگاهی به همدیگر می‌اندازند و هر کدام راه خودشان را می‌روند؛ در حالی‌که آن دو در سکوت کامل به هم خیره شده‌اند.


25/12/84