پیتر بیکسل

 

داستانی از پیتر بیکسل

*مردان*

دختر نشسته بود انجا. اگر کسی می پرسید از کی، جواب می داد:((همیشه، من همیشه اینجا می نشینم.))
او اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.

گارسون که قهوه را می آورد، لبخند دوستانه ای می زند. دختر کیفی قرمز دارد، و این کیف چنان متعلق به اوست که فقط یک کیف قرمز ممکن است این قدر به خانم های جوان تعلق داشته باشد. پیش هم آمده بود که کسی قهوه ای مهمانش کند، اما بعد، دوستش و یا قطار که می آمد، دختر تشکر می کرد و می رفت.
امروز در اداره به او گفته بودند، رئیسش گفته بود، که مهربان است، و او داشت با کیفش بازی می کرد.
آدم فکر می کند زنان زیبا نباید منتظر بمانند. فکر هم می کند او جوان است. آدم با خودش می گوید که کاش دختر کمی سرحال تر بود.
آدم می دید که پکهای عمیقی به سیگار می زند و دود را پایین می دهد. می شد فهمید که این کار را از دوستی یاد گرفته است.
قطار ساعت شش و نیم حرکت می کند. نگاهش می کردند که چطور دگمه های پالتوی تنگش را باز می کند، درش می آورد، پوست از تن جدا می کند، بعد دوباره می پوشدش، خودش را نرم توی آن جا می دهد و به پشتش دست می کشد.
دهان بزرگی دارد.
موهای قشنگی دارد.
کوچک و ظریف است.
صدایش را می شناختند:((یک قهوه لطفا-متشکرم-خداحافظ.))
صدای نرمی داشت.
چشمان آهویی. می شد از او چیزی پرسید. گارسون پرسید:((چی میل دارید؟))
دخترکی کوچولو است. چیزی است کوچولو. یک عروسک، یک پروانه. آدم به اینها هم فکر می کرد.
می شد از او چیزی پرسید.
دستان ظریفی دارد.
اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
دخترکی جوان است.
وقتی کسی چیزی از او بپرسد، دیگر یک زن است.


"آمریکا وجود ندارد!"، پتر بیکسل، ترجمه ی بهزاد کشمیری پور، نشر مرکز.