تو این چند ماه اخیر یه کار مثبت تونستم انجام بدم و اونم عوض کردن آبگرمکن خونه بوده. به این ترتیب که هر روز یه گوشه از کاراش رو انجام میدادم. در ماه اول زمستون یه آبگرمکن نو خریدم. در ماه دوم بالاخره موفق شدم نصاب رو بیارم خونه و نصبش کنم. در اوایل ماه سوم برا نصب دودکش رفتم سراغ دودکشکش و دودکشش رو هم نصب کردم. در نیمه پایانی ماه انشالا قصد دارم برم سراغ آغای رمضانی و گارانتیش رو امضا کنم. در حال حاضر هم قصد دارم رسالهای در باب چگونگی نصب ابگرمکن بنویسم. البته عوض کردن کپسول رو هم یاد گرفتم ولی در بلند کردن کپسول چندان وارد نیستم و خوب نمیتونم کپسول رو از پلهها بالا ببرم. انشاالله سر فرصت میخوام در این باب هم یه رساله جداگانه به رشته تحریر در بیارم که راهنمایی باشه برا دوستان عزیز.
بچهها
داشتند گیم بازی میکردند
داد می زدند، میخندیدند
هواپیما سوار می شدند
میرفتند آن طرف مرز
بمب میریختند روی خانههای یک شهر نامعلوم.
من
شب خواب میبینم
هواپیماها میآیند
بمبها را میریزند روی سرم
و برمیگردند آن طرف مرز.
همهجا خراب شده است،
همسایههایم
چندتا میسوزند
یکی لال میشود
و باقی میدوند و جیغ میکشند.
سنگینترین مجازاتی که خدایان یونان باستان میتوانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهودهای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تختهسنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدتها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تختهسنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید تختهسنگ می غلتید و به پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تختهسنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش می شود. در صد سال اول، لبههای تیزی که دستهای سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندیهای سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تختهسنگ را قل می داد و بالا میبرد. در هزار سال بعد تختهسنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر و......
این روزها سیزیف تکهسنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود به همراه قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود می برد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقه بیستوهشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب میآید. بعدازظهرها دوباره به پایین برمیگردد.
آقا ما پامون رو گذاشتیم تو دانشکده، یه دل نه جندین دل عاشقش شدیم؛ چشم آبی، مو طلایی و یه کم تپل! اسمش راحله بود و ما به نحو با مسمایی "راه حل" صداش می کردیم. از خریت اون فقره از عاشقی هام همین بس که بگم براش یادداشت نوشته بودم و وقت استراحت بین کلاس گذاشتم تو کیفش و از قضا وقتی بجه ها برگشتن تو کلاس، کیف مال بغل دستیش از کار در اومد، که اتفاقا جادری هم بود بنده خدا! اس بود لامسب. اون موقع ها که خر دست ما نمی دادن برونیم، یه پاترول دو در مشکی اسپرت زیر پاش بود، که قسم می خورم حاضر بودم خودم رو بندازم زیر چرخ هاش قربونی! هی... به قول انیشتین حماقت های زیبایی شناختی آدم ها انتها نداره.
خانمم، تاج سرم، همینطوری که چای شیرین رو برام می ذاره کنار سفره میگه: مهدی تو رو قرآن قبل از اینکه بری سر کار، این ریشات رو بزن. سفید شده همش، عین پیرمردا!
منوجان تنها جاییه در کرمان که موسیقی منحصر به فرد، آداب و رسوم زیبا، فرهنگ غنی و محیط زیبای طبیعی را با هم داره. حسین و مجتبی که دوتا از عزیزترین دوستای منن منو به منوجان دعوت کردن. خیلی دوستشون دارم. خیلی.
قلعه منوجان
فقط به این آدما نگاه کنین! هر کدومشون یه دنیان (پختن نون تنوری)
درختان نخل و انبه در منوجان