یه روز صبح از خواب پا میشی، میبینی رنگ اشیا عوض شده. دیگه نمیتونی به خودت دروغ بگی. یه دفه میبینی چیزایی که فراموش کرده بودی رو به یاد میآری، بی کم و کسر. شدی خودت. همون که بودی، همون که دلت براش تنگ شده بود، که داشت کمکم یادت میرفت. متوجه میشی که خاکستری هم رنگ بدی نیست. فقط عیبش اینه که هر وقت میبینیش بغض گلوتو میگیره. فکر میکنی شاید خواب بدی دیدی و بعد از چند ساعت رفع میشه. دوباره برمیگردی میشی مث دیروز پریروز. ولی یه هفته میگذره و تو همچنان سگی. هیچکس جرأت نمیکنه بهت نزدیک بشه. تو هم دیگه نه به کسی اعتماد داری و نه میتونی کسی رو دوست داشته باشی، چه راستی راستی، چه دروغکی. دلت میخواد داد بزنی حرفاتو بگی ولی نمیشه. ملت خوابن، بیدار میشن. خستهای ولی به کی میتونی بگی. سرت میریزه بیرون، مث ماشینی که تصادف کرده باشه و جلوبندیش ریخته باشه وسط خیابون. مردم سرشون به کار خودشون گرمه. ولی تو هر کار که میکنی دیگه درست نمیشه. وقتی داری راه میری حس میکنی داری بد راه میری. حرف که میزنی میبینی کلماتو فراموش کردی. باید بگردی دنبال حرف، کلمه، جمله. یه جمله رو داری میگی اما وسطش که میرسی ولش میکنی. مهم اینه که هیچکی نفهمه تو چت شده. چون ممکنه اگه بگی اونا هم بیدار بشن و دیگه خرتوخری اتفاق میافته که بیا و ببین. آره، من هیچکی رو بیدار نمیکنم. هرکی خوابش میاد بخوابه. منم خوابم میاد. میخوام بخوابم. شب بخیر.
یک روز دست یک نفر را گرفتم که از خیابان ردش کنم. دستش را که توی دستم گذاشت دیگر نتوانستم رهایش کنم. نه خودش را و نه دستش را. حالا ماندهایم دوتایی وسط یک خیابان شلوغ. نه راه پس داریم و نه راه پیش.
مجازات
استفان لاکنر
برگردان: اسدالله امرایی
سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان میتوانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهودهای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تختهسنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدتها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تختهسنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید تختهسنگ میغلتید و به پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش میشود. در صد سال اول، لبههای تیزی که دستهای سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندیهای سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تختهسنگ را قل میداد و بالا میبرد. در هزار سال بعد تختهسنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر و .... این روزها سیزیف تکه سنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود به همراه قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود میبرد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقهی بیستوهشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب میآید. بعدازظهرها دوباره به پایین برمیگردد.
پرندگان میروند در پرو میمیرند
رومن گاری
ابوالحسن نجفی
کتاب زمان/ 1352
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهی مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگزده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیرههای گوانو* در سفیدی با آسمان همچشمی میکردند.
قهوهخانه روی پایههای چوبی، میان ماسهزار، بنا شده بود. جاده از صد متری میگذشت: صدای آن شنیده نمیشد. پل متحرکی به شکل پلکان از قهوهخانه تا روی ساحل پایین میآمد. از وقتی که دو راهزن از زندان «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربهی بطری بیهوش کرده بودند – و صبح آنها را مست و لایعقل در گوشهی نوشگاه قهوهخانه افتاده دیده بود – شبها پل را بالا میکشید.
به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسه افتاده بودند؛ چند تایی از آنها هنوز بال و پر میزدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای اون توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیرههای میان دریا برمیخاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصلهی ده کیلومتری شما لیما، جان بدهند: هرگز نمیشد که بالاتر از پایینتر بروند، درست روی همین حاشیهی باریک شنی که طولش دقیقا سه کیلومتر بود. شاید اینجا برای آنها مکان مقدسی بود، مانند شهر بنارس در هند که مومنان برای مردن به آنجا میرفتند: پیش از آنکه جان از تنشان پرواز کند میآمدند و لاشهی خود را روی خاک میافکندند. یا شاید، از ساده تر، از جزیرههای گوانو که صخرههایی لخت و سرد بود، هنگامی که خون در تنشان شروع به ماسیدن میکرد و همان مایه نیرو برایشان میماند که دریا را بپیمایند، یک راست میپریدند تا خود را در اینجا به ماسهی گرم و نرم برسانند.
به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهد دوستی بست، به صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست ... به پرو پناه میآوری، در پای جبالاند، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود – پس از آنکه در اسپانیا با فاشیست ها، در فرانسه با نازی ها، در کوبا با غاصبها جنگیدهای – زیرا که در چهل و هفت سالگی هرچه باید بدانی دانستهای و دیگر انتظاری نه از هدفهای بزرگ داری و نه از زن ها: به منظرهای زیبا دل خوش میکنی. مناظر کمتر به تو نارو میزنند. کمی شاعر، کمی خیا... وانگهی شعر را روزی به شیوهی علمی توضیح خواهند داد، به عنوان یکی پدیدهی مترشح داخلی بررسی خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالک قهوهخانهای در ماسهزارهای ساحل پرو میشوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه اینکه اقیانوس تصویر زندگی ابدی، وعدهی ادامهی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی ... خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود، به دام نیفتد. دانشمندان به زودی وزن دقیق، درجهی غلظت، سرعت عروج آن رااندازه خواهند گرفت ... وقتی آدم فکر میلیاردها روح را میکند که از آغاز تاریخ تا امروز پریده و رفتهاند گریهاش میگیرد: یه منبع عظیم نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی ببندند تا آنها را هنگام عروج جذب کنند، نیرویی به دست میآید که با آن میتوان سراسر زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماما قابل استفاده خواهد شد. مگر نه اینکه از مدتها پیش زیباترین رویاهایش را گرفتهاند تا از آنها جنگ و زندان بسازند؟
در ماسه، بعضی از پرندگان هنوز سرپا ایستاده بودند: همانهایی که تازه رسیده بودند. به جزیرهها مینگریستند. جزیره ها، میان دریا، پر از گوانو بودند: یک صنعت بسیار سودآور، و بهرهی کوددهی یک مرغ ماهیخوار در طول زندگیاش میتواند تمام افراد یک خانواده را در همان مدت زمان خوراک بدهد. پس پرندگان که ماموریتشان را در این دنیا انجام داده بودند به اینجا میآمدند تا بمیرند. روی هم رفته خود او میتوانست ادعا کند که ماموریتش را به انجام رسانده است: آخرین بار در کوههای سیرا مادره در کوبا. بهرهی خیالپردازی یک روح شریف میتواند یک حکومت پلیسی را در همان مدت زمان خوراک بدهد. کمی شاعر و ... والسلام. به زودی به ماه خواهند رفت و دیگر ماه هم نخواهد بود. سیگارش را توی ماسههاانداخت.
ناگهان با میل شدیدی به مردن و با حالتی ریشخندآمیزاندیشید: «البته یک عشق بزرگ میتواند این همه را سر و سامان بدهد.» گاهی صبحها تنهایی به همین نحو به سراغش میآمد: تنهایی بد، همان که خردت میکند و نه آن که یاریات دهد تا نفس بکشی. به طرف چرخ و قرقره خم شد، طناب را گرفت، پل را پایین برد، به اطاق برگشت تا صورتش را بتراشد. مثل هر روز صبح با تعجب در آئینه به چهرهی خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری و با آن چین و چروکها معلوم بود که تا یکی دو سال دیگر به چه صورت در میآمد: دیگر چارهای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد. چهرهاش دراز و باریک بود، با چشمهایی خسته که آنچه میتوانست میکرد. دیگر به کسی نامه نمینوشت، از کسی نامه برایش نمیرسید، کسی را نمیشناخت: از دیگران بریده بود – مثل هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
صدای جیغ پرندگان دریایی برخاست: لابد یک دسته ماهی از لب ساحل میگذشت. آسمان سراسر سفید بود، جزیرههای میان آب زیر نورهای پیشرس آفتاب زرد میشدند، اقیانوس از رنگ خاکستری شیریاش درمیآمد، خوکهای آبی نزدیک موجشکن کهنهی فروریختهای که پشت تپههای شنی پنهان بود عوعو میکردند.
قهوه را روی آتش گذاشت و به ایوان برگشت. تازه متوجه هیکلی استخوانی شد که در پای تپهای شنی، طرف راست، به شکم دراز کشیده و چهره در ماسه و بطری در دست به خواب رفته بود. در کنار او هیکل چنبر زدهی دیگری دیده میشد که تنها یک مایو به تن داشت و سر تا پا به رنگهای آبی و سرخ و زرد منقش بود، و نیز یک زنگی غولپیکر که طاقباز افتاده و کلاهگیس سفیدی به تقلید دورهی لوئی پانزدهم به سر گذاشته و جامهی درباری آبیرنگی به شلوار کوتاهی از ابریشم سفید به تن کرده و پاهایش برهنه بود: بازماندهی آخرین موج کاروان شادی که اینک روی ماسهها تهنشست کرده بود.
با خود گفت: حتما سیاهیلشکرند. شهرداری رختهایشان را تهیه میکرد و شبی پنجاه پشیز به آنها میداد. سرش را به چپ چرخاند، به طرف مرغان ماهیخوار که مانند ستونی از دود سفید و خاکستری بالای سر ماهیان موج میخوردند، و زن را دید. پیراهنی به رنگ زمرد بر تن داشت . شالی به رنگ سبز در دست، و به طرف تخته سنگهای میان دریا پیش میرفت. شال را به دنبال خود روی آب میکشید، سرش را بالا گرفته بود، موهای پریشانش روی شانههای عریانش ریخته بود. آب تا کمرش میرسید و گاهی، همین که اقیانوس نزدکیتر میآمد، زن روی پاهایش میلرزید: امواج در بیست متری مقابل او میشکستند و این بازی لحظه به لحظه خطرناکتر میشد. مرد باز هم لحظهای تامل کرد، اما زن باز نمیایستاد، همچنان پیش میرفت و اقیانوس با جنبشی پلنگسان، هم سنگین و هم نرم، خیز میگرفت: یک جست میزد و کار تمام بود.
مرد از پلکان پایین رفت، به سوی او شتافت. گاهی پرندهای را زیر پایش حس میکرد، اما اغلب مرده بودند، همیشه شبها میمردند. گمان کرد که به موقع نخواهد رسید: موجی قویتر هجوم میآورد و آن وقت دردسرها شروع میشد: تلفن به پلیس، جواب به سوالات.
عاقبت خود را به او رساند، بازویش را گرفت. زن چهرهاش را به سوی برگرداند و آب لحظهای از سر هر دو گذشت. بازویش را محکم در دست فشرد و او را به سمت ساحل کشاند. زن مقاومتی نکرد: خود را به دست او سپرده بود. مرد بی آنکه به پشت بنگرد لحظهای روی ماسهها پیش رفت، سپس ایستاد. پیش از آنکه به او نگاه کنداندکی مردد ماند: آخر گاهی در این موارد از دیدن قیافهای ناخوشایند سر میخورد.
اما این بار سر نخورد. قیافهای بود بسیار ظریف، بسیار رنگ پریده، و چشمهایی سخت جدی، سخت درشت، در میان قطرههای آب که برازندهی آنها بود. گردنبندی از الماس به دور گردن و نیز گوشوارهها و انگشتریها و دستبندهایی به خود آویخته داشت. شال سبزش را همچنان در دست میفشرد. مرد از خود پرسید که این زن اینجا چه میکند، از کجا آمده است، با این طلاها و الماسها و زمردها، در ساعت شش صبح، ایستاده بر ساحلی دور افتاده، میان پرندگانی مرده.
زن به انگلیسی گفت:
- بهتر بود ولم میکردید.
گردنش چنان لطیف و شکننده و چنان ظریف و خوشتراش بود که همهی سنگینی سنگهای الماس را هویدا میکرد و خاصیت تابندگی را از آنها میگرفت. مرد هنوز مچ او را در دست داشت.
- میفهمید چه میگویم؟ من زبان اسپانیایی نمیدانم.
- اگر چند قدم دیگر پیش میرفتید موج شما را میبرد. جریان آب اینجا خیلی قوی است.
زن بی اعتنا شانههایش را بالاانداخت. چهرهای کودکانه داشت که همهاش چشم بود. مرد پیش خود گفت: «غم عشق، این کارها را غم عشق میکند.»
زن پرسید:
- این پرندهها از کجا آمدهاند؟
- از جزیرههای میان دریا. جزیرههای گوانو. آنجا زندگیشان را میکنند و اینجا برای مردن میآیند.
- چرا؟
- نمیدانم. همه جور دلیلی آوردهاند.
- و شما؟ شما برای چه به اینجا آمدهاید؟
- این قهوهخانه مال من است. من اینجا زندگی میکنم.
زن پرندگان مرده را پیش پایش تماشا میکرد.
مرد نمیدانست که آیا اشک است یا قطرههای آب که بر گونههای او روان است. زن همچنان روی ماسهها به پرندگان مینگریست.
- حتما دلیلی دارد. همیشه دلیلی هست.
نگاهش را به سمت تپهی شنی گرداند که در پای آن همان هیکل استخوانی و آن وحشی نقش و نگاری و آن زنگی کلاهگیس به سر و جامهی درباری به بر، هنوز روی ماسهها در خواب بودند. مرد گفت:
- کاروان شادی است.
- میدانم.
- کفش هاتان را کجا گذاشته اید؟
زن نگاهش را زیرانداخت.
- یادم نمیآید ... نمیخواهم یادم بیاید ... چرا مرا نجات دادید؟
- خوب دیگر. بیایید برویم.
لحظهای او را روی ایوان تنها گذاشت و با یک فنجان قهوهی داغ و یک گیلاس کنیاک به سرعت برگشت. زن پشت میزی روبروی او نشست و با دقت بسیار نگاهش را بر چهرهی او دوخت و بر یک اجزای آن مکث کرد. مرد لبخندی زد و گفت:
- حتما دلیلی هست.
زن گفت:
- بهتر بود ولم میکردید.
و به گریه افتاد. مرد دستش را بر شانهی او گذاشت، بیشتر برای قوت دادن به خود تا برای کمک کردن به او.
- درست میشود. مطمئن باشید.
- گاهی دیگر ذله میشودم. دیگر ذله شدهام. دیگر نمیتوانم این جور ادامه بدهم ...
- سردتان نیست؟ نمیخواهید رختهاتان را عوض کنید؟
- نه، متشکرم.
اقیانوس به صدا درآمده بود: نه بر اثر مد، بر اثر برخورد موج به ساحل که در این ساعت شدت مییافت. زن سرش را بلند کرد:
- شما تنها زندگی میکنید؟
- تنها.
- آیا من میتوانم اینجا بمانم؟
- تا هر وقت که دلتان بخواهد.
- دیگر نمیتوانم، دیگر طاقت ندارم. دیگر نمیدانم چه کار کنم ...
هق هق میگریست. در این لحظه بود که آنچه مرد حماقت شکستناپذیر مینامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا به آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هرچه به آن دست میزند ویران میشود، ولی این بود که بود، کاری نمیشد کرد: چیزی در او بود که نمیخواست دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهی دامهای امید میافتاد. در ته دل به سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمق زندگی پنهان است و ناگهان سربرمیآورد تا در دم غروب همه جا را روشن کند. نوعی حماقت مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان ببرد، نیرویی از امید، امید واهی، که او را از میدانهای جنگ در اسپانیا تا نهانگاههای ورکور در فرانسه و کوههای سیرا مادره در کوبا کشنده بود و نیز به طرف دو سه زن که همیشه، در لحظات بزرگ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل مینماید، میآیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی باز گردانند. با این همه، سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان که دیگران به صومعه میروند یا روزگار خود را در غاری از جبال هیمالیا به سر میآورند. او در کنار اقیانوس میزیست همچنان که دیگران در کنار آسمان: یک ماوراءالطبیعهی زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای سکونبخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتد تو را از تو میرهاند. بینهایتی در دسترس، که زخمهایت را میلیسد و یاریات میکند تا از جهان دست بشویی.
اما این زن چنان جوان بود و چنان درمانده، و با چنان اعتمادی به او مینگریست، و مرد آمدن پرندگان و مردن آنها را بر این ماسهزارها چندان دیده بود که ناگهان فکر نجات یکی از آنها، زیباترینشان، فکر حمایت از آن و نگهداری آن برای خود، در اینجا، در انتهای جهان، و بدینسان توفیق در زندگی، در پایان این راهپیمایی طولانی، به یک دم همهی خامی و سادگی او را – که لبخند تمسخرآمیز و قیافهی سرخوردهاش هنوز میکوشیدند تا آن را بپوشانند – به او باز پس داد. و این همه چه آسان به دست آمده بود. زن سر برداشت و به او نگریست و با صدایی کودکانه و با نگاهی تضرعآمیز – که آخرین قطرههای اشکش آن را زلالتر کرده بود – گفت:
- من میخواهم اینجا بمانم، خواهش میکنم.
با این همه، مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موج نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پر کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسهی امید. با تعجب از این پافشاری خارقالعادهی جوانی در خود، سرش با چپ و راست تکان داد: در آستانهی پنجاه سالگی، این عارضه در نظر او واقعا یاسآور بود.
- بمانید.
دست او را در دست گرفته بود. این بار متوجه شد که تن زن در زیر پیراهن بلندش کاملا برهنه است. دهان گشود تا از او بپرسد که از کجا آمده است، کیست، اینجا چه میکند، برای چه میخواست بمیرد، چرا در پشت پیراهن شبش و گردنبند الماسش و دستهای پوشیده از طلا و زمردش، تن برهنه است. و به افسردگی لبخند زد: این شاید تنها پرندهای بود که میتوانست به او بگوید که چرا در این ماسهزار به گل نشسته است. حتما دلیلی داشت، همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. آفاق را علم تبیین میکند، موجودات را روانشناسی تشریح میکند، اما هر کس خود باید از خود دفاع کند، خود را وا ننهد، نگذارد تا آخرین ریزههای توهمش ربوده شود.
ساحل و اقیانوس و آسمان سفید از پرتوی تابنده به سرعت روشن میشدند و از آفتاب ناپیدا فقط همین رنگهای زمینی و دریایی که جان میگرفتند به چشم میخورد. پستانهای زن در زیر پیراهن خیسش به تمامی هویدا بود. در وجود او چنان نازکی و ظرافتی حس میشد، در چشمان زلالش –اندکی درشت و خیره – و در لطافت هر حرکت شانهاش چنان معصومیتی بود که ناگهان جهان به گرد تو سبکتر و حملش آسانتر مینمود، و عاقبت ممکن میشد که آن را در بغل بگیری و به سوی سرنوشت بهتری ببری. برای اینکه بتواند در برابر این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانه هایش، بر دست هایش چیره میشد از خود دفاع کند با تمسخراندیشید: «ژاک رنیه، تو هیچ وقت عوض نخواهی شد.» زن گفت:
- خداوندا، دارم از سرما هلاک میشوم.
- از این طرف بیایید.
اطاقش پشت نوشگاه بود. پنجرههای آن هم رو به ماسهزار و هم رو به اقیانوس باز میشد. زن لحظهای پشت شیشهی پنجره ایستاد. مرد او را دید که نگاهی سریع و دزدانه به سمت راست افکند. سرش را به همان سو گرداند: هیکلاستخوانی در پای تپه چندک زده بود و از دهانهی بطری مینوشید، زنگی در جامهی درباری زیر کلاهگیس سفیدش که تا روی چشمانش لغزیده و پایین آمده بود همچنان در خواب بود، مردی که تنش را به رنگهای آبی و سرخ و زرد آغشته بود دوزانو نشسته و به یک جفت کفش زنانهی پاشنهبلند که در دست داشت خیره مینگریست. چیزی گفت و قهقهه خندید. هیکلاستخوانی از نوشیدن باز ایستاد، دست دراز کرد، از روی ماسهها یک پستانبند برداشت، آن را لب هایش برد، سپس به اقیانوس افکند. اینک دستش را روی قلبش گذاشته بود و شعر میخواند. زن گفت:
- حق بود ولم میکردید تا بمیرم. نمیدانید چه وحشتناک است.
چهرهاش را میان دست هایش پنهان کرد. هق هق میگریست. مرد یک بار دیگر کوشید تا نداند، تا نپرسد. زن گفت:
- نمیدانم چطور شد که همچه شد. من توی خیابان بودم، میان جمعیت کاروان شادی، آنها مرا توی ماشین کشاندند و به اینجا آوردند، و بعد ... و بعد ...
و مرداندیشید: همین است، همیشه دلیلی هست: حتی این پرندگان بی دلیل از آسمان نمیافتند. بسیار خوب. رفت و تا زن لخت میشد حولهی تنپوشی با خود آورد. از شیشهی پنجره به آن سه مرد پای تپه نگریست. تپانچهای در کشوی میزش داشت، اما آنا از این خیال در گذشت: خود به زودی میمردند و چه بسا با مرگی بسیار سخت تر.
مرد نقش و نگاری همچنان کفشها را در دست داشت. چنین مینمود که با آنها حرف میزند. هیکل استخوانی میخندید. زنگی در جامهی درباری زیر کلاهگیس سفیدش خواب بود. آنها در پای تپه رو به اقیانوس، میان هزاران پرندهی مرده افتاده بودند. زن حتما فریاد کشیده، دست و پا زده، استغاثه کرده، مدد طلبیده بود، و مرد هیچ نشنیده بود. با این همه خوابش سبک بود: برخورد بال پرستویی دریایی بر بام خانهاش کافی بود تا او را بیدار کند. اما لابد صدای اقیانوس روی صدای زن را پوشانده بود.
مرغان ماهیخوار در روشنایی فلق با فریادهای خشن میچرخیدند و گاهی همچو سنگ از دهن قلماسنگ به عزم دستهی ماهیان خود را در آب پرتاب میکردند. جزیرههای میان دریا راست از فراز افق سر برآورده بودند، سفید همچون گچ. آنها گردنبند الماس و انگشتریهای او را ندزدیده بودهاند، واقعا نظری به اموال او نداشتهاند. شاید به هر حال میبایست آنها را کشت تا لااقلاندکی از آنچه را که بودهاند باز پس گرفت. آیا زن چند ساله بود؟ بیست و یک؟ بیست و دو؟ تنها به لیما نیامده بود. آیا پدری، شوهری داشت؟ آن سه مرد عجلهای به رفتن نداشتند. به نظر نمیرسید که از پلیس پروایی داشته باشند. با فراغ بال در کنار اقیانوس گرم گفت و شنود بودند. آخرین بقایای کاروان شادی بودند که آنها را سرشار و بختیار کرده بود.
همین که برگشت، زن میان اطاق ایستاده بود و به پیراهش خیسش میپیچید. کمکش کرد تا لخت شود، کمکش کرد تا حوله را به بر کند، لحظهای تن او را که در آغوشش میلرزید و میتپید حس کرد، گوهرها بر تن برهنهاش میدرخشیدند. زن گفت:
- نبایست از هتل درآمده باشم. بهتر بود خودم را توی اطاق حبس میکردم.
مرد گفت:
- آنها جواهراتتان را ندزدیدهاند.
می خواست اضافه کند که بختتان بلند بوده است، اما فقط گفت:
- میخواهید به کسی خبر بدهم؟
زن انگار گوش نمیداد. گفت:
- دیگر نمیدانم چه کنم، نه، حقیقتا میگویم. دیگر نمیدانم ... شاید بهتر باشید که به طبیب مراجعه کنم.
- فکرش را میکنیم. فعلا دراز بکشید. بروید زیر پتو. دارید میلرزید.
- سردم نیست. اجازه بدهید که من اینجا بمانم.
روی تختخواب دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه آورده بود. با دقت به او مینگریست.
- از من که دلخور نیستید، نه؟
مرد لبخند زد، روی تخت نشست، موهای او را نوازش کرد، گفت:
-ای بابا، این چه حرفی است؟ با این حال ...
زن دست او را گرفت و به گونه و سپس به لبهای خود فشرد. چشم هایش درشت بود. چشمهایی بی پایان، سیال،اندکی خیره، با درخششهای زمردین، مانند اقیانوس.
- اگر میدانستید ...
- فکرش را نکنید.
زن چشم هایش را بست، گونهاش را در کف دست او خواباند.
- میخواستم تمامش کنم، باید تمامش کنم. دیگر نمیتوانم زندگی کنم. دیگر نمیخواهم. از تنم منزجرم.
همچنان چشم هایش را بسته بود. لب هایشاندکی میلرزید. مرد هرگز چهرهای چنین پاک و بیغش ندیده بود. سپس زن چشم هایش را گشود، به او نگریست و چنانکه صدقه بطلبد، گفت:
- از من منزجر نیستید؟
مرد خم شد و لبهای او را بوسید. احساس میکرد که زیر سینهاش دو پرندهی گرفتار را به بند کشیده است.
ناگهان آشفته و دگرگون شد. آمیزهای از ننگ و خشم. اما با سرشت خود چه میتوانست بکند؟ کودکان را دیده بود که روی ماسه ها، به جستجوی پرندگانی که هنوز جان داشتند، میدویدند تا جان آنها را با یک ضرب لگد بگیرند. چندتایی از آنها را زده بود، اما اینک خود او بود که به ندای این ظرافت آزرده تسلیم میشود و میخواست تا بازماندهی جان او را بستاند و روی پستانهای او خم میشد و لب هایش را آرام روی لبهای او میگذاشت. بازوهای او را دور شانههای خود حس میکرد.
زن با لحنی مطنطن گفت:
- از من منزجر نیستید.
مرد کوشید تا مقاومت کند. فقط موج نهم تنهایی بود که از سر او میگذشت، اما او نمیخواست کشانده شود. فقط میخواست به همین گونه باز هم چند ثانیهای بماند، چهرهاش را بر گردن او بگذارد و جوانی او را تنفس کند.
زن گفت:
- خواهش میکنم. کمکم کنید که فراموش کنم. کمکم کنید.
زن دیگر نمیخواست که هرگز از کنار او برود. میخواست اینجا بماند، در این کلبهی چوبی، در این قهوهخانهی بدمشتری، در کران جهان . زمزمهاش چنان مصرانه بود، در چشمانش چنان استرحامی بود، در دستان ظریفش که شانههای او را میفشرد چنان بشارتی بود که ناگهان مرد احساس کرد که، با همهی آن احوال، زندگیاش را نباخته است و غفلتا در دم آخر موفق شده است. تن زن را به خود فشرده بود، گاهی سرش را آرام در دستهای او بلند میکرد و در همان حال، سالهای تنهایی باز میگشتند و روی شانههای او میشکستند و موج نهم او را سرنگون میکرد و همراه خود به دریا میکشاند.
زن زمزمه کرد:
- باشد، حرفی ندارم.
همین که موج باز پس رفت و مرد دوباره خود را بر کرانه یافت، حس کرد که زن میگرید. او را به حال خود گذاشت بی آنکه چشم بگشاید و بی آنکه پیشانیاش را که بر گونهی او گذاشته بود بلند کند: هم اشکهای او را حس میکرد که جاری بود و هم قلب او را که چسبیده به سینهاش میتپید.
سپس زمزمهی گفتگویی و صدای پایی از روی ایوان شنید. به یاد آن سه مرد پای تپه افتاد. با یک جست از جا برخاست تا برود و تپانچهاش را بردارد. کسی روی ایوان راه میرفت، خوکهای آبی در دوردست عوعو میکردند، پرندگان دریایی میان آسمان و آب جیغ میکشیدند، موجی عظیم که از اعماق برخاسته بود بر ساحل خورد و شکست و روی همهی صداها را گرفت، سپس باز پس رفت و پشت سر خود فقط خندهی خشک و کوتاه و افسردهای باقی گذاشت و صدای مردی که به انگلیسی میگفت:
جهنم و لعنت، عزیز من، جهنم و لعنت. بله، کلمهاش همین است. دیگر دارم ذله میشوم. آخرین بار است که من با او دور دنیا را میگردم. آدمهای دنیا مسلما حد و حصر ندارند.
لای در را گشود. مردی با لباس اسموکینگ به سن پنجاه، نزدیک میز ایستاده و بر عصایی تکیه داده بود و با شال سبزی که زن پهلوی فنجان قهوهاش گذاشته بود بازی میکرد.سبیل نازک خاکستریرنگی داشت و نوارهای کاغذی رنگین جشن شبانه روی شانه هایش افتاده بود و دست هایش میلرزید و چشم هایش آبی و نمناک بود و رنگش به رنگ پوست آدمهای میخواره و حالت مبهم قیافهاش یا متشخص یا فاسد و اجزای چهرهاش ریزهنقش و نامشخص که خستگی آنها را محوتر و آشفتهتر کرده بود و موهایی که رنگ شده که به کلاهگیس میمانست. رنیه را لای در نیمگشوده دید و به طعنه لبخند زد. به شال نگریست، سپس از نو چشم هایش را به سوی او بلند کرد و لبخندش آشکارتر شد، تمسخرکننده واندوهگین و کینهتوز.
در کنار او، مرد جوان و زیبایی با لباس گاوبازان و موهایی بسیار سیاه و صاف و قیافهای تلخ و گرفته، نگاهش را به زیر افکنده و به چرخ و قرقره تکیه داده بود و سیگاری در دست داشت.اندکش دورتر، روی پلکان چوبی، دست بر نرده، رانندهای با لباس کار خاکستری بر تن و کلاه کپی بر سر ایستاده بود و پالتوی زنانهای روی بازوانداخته بود.
رنیه تپانچه را روی میز گذاشت، بیرون آمد و در ایوان ایستاد. مرد اسموکینگپوش شال را روی میز گذاشت و گفت:
- لطفا یک بطری ویسکی، per favor ...
رنیه به زبان انگلیسی جواب داد:
- این ساعت مشروب نمیفروشیم.
مرد گفت:
- خیلی خوب، پس قهوه میخوریم. تا خانم لباسشان را میپوشند یک قهوه برای ما بیاورید.
نگاهی آبی واندوهگین به او افکند.اندامش را همچنان که بر عصا تکیه داشت کمی راست گرفت. چهرهاش در نور پریدهی صبحگاهی سربیرنگ مینمود و اجزای آن در بیان کینهای ناتوان خشکیده بود. و در همان هنگام موجی تازه رسیده قهوهخانه را روی پایههای چوبیاش میلرزاند.
- موجهای ته دریا، اقیانوس، نیروهای طبیعت ... به گمانم شما فرانسوی باشید؟ حالا دارد سرجایش برمیگردد. با این حال ما نزدیک دو سال در فرانسه به سر بردیم، هیچ فایدهای نکرد. این هم از آن شهرتهای کاذب است. اما بیاییم سر ایتالیا ... این منشی من که ملاحظه میفرمایید خیلی ایتالیایی است ... این هم هیچ فایدهای نکرد.
گاوباز با قیافهای گرفته و درهم به پیش پای خود مینگریست. انگلیسی به سمت تپهی شنی چرخید: در پای آن، هیکلاستخوانی دست هایش را روی سینه حلقه کرده و رو به آسمان خوابیده بود، مرد برهنهی سرخ و زرد و آبی روی ماسه نشسته و سرش را وا پس برده و دهانهی بطری را مان لبها نهاده بود، و زنگی کلاهگیس به سر و جامهی درباری به بر ایستاده و پاها را در آب گذاشته و دکمههای شلوار کوتاهش ابریشمی سفیدش را گشوده بود و در اقیانوس میشاشید.
انگلیسی با نوک عصایش به سوی تپه اشاره کرد و گفت:
- مطمئنم که اینها هم فایدهای نکردهاند. روی این زمین بعضی عملیات پهلوانی هست که از حد قدرت مرد بالاتر است، حتی از حد قدرت سه مرد ... امیداورم که جواهراتشان را ندزدیده باشند. یک ثروت سرشار. و ادارهی بیمه هم خسارت را نمیپردازد. او را متهم به بیاحتیاطی میکند. آخرش یک روز یکی گردنش را میپیچاند و میشکند. راستی؛ ممکن است به من بگویید که این همه پرندهی مرده از کجا آمدهاند؟ هزار هزار پرنده. گورستان فیلها را شنیده بودم، اما گورستان پرندهها ... شاید یک مرض همهگیر آمده باشد؟ به هر حال حتما دلیلی هست.
مرد صدای در را که پشت سرش باز میشد شیند، اما سر بر نگرداند. انگلیسی کرنش کرد و گفت:
- عجب شمایید! داشتم نگران میشدم، عزیزم. چهار ساعت است که ما توی اتومبیل منتظر نشسته بودیم تا این موج هوس رد شود، آخر ما هر چه باشد در نوک دنیا هستیم، اینجا ... هزار بلا ممکن است به سر آدم بیاید.
- ولم کنید. بروید. حرف نزنید. خواهش میکنم ولم کنید، دست از سرم بردارید. چرا آمدید؟
- عزیزم، یک ترس و نگرانی کاملا طبیعی ...
- از شما متنفرم، از شما منزجرم. چرا مرا تعقیب میکنید؟ مرگ به من قول ندادید ...
- عزیزم، دفعهی دیگر لااقل جواهراتتان را توی هتل بگذارید. بهتر است.
- چرا همیشه میخواهید مرا کوچک کنید؟
- منم که کوچک شدهام، عزیزم. لااقل بر طبق قراردادهای مرسوم. البته ما از این حرفها بالاتریم. آخر ما the happy few هستیم ... اما این بار، شما حقیقتا کمی از حد گذرانده اید. من از خودم نمیگویم! من برای هر کاری که بگویید حاضرم، خودتان که میدانید. دوستتان دارم. تا حالاش هم این را ثابت کردهام. اما خوب، خودمانیم، ممکن بود اتفاق بدی برای شما بیفتد ... تنها خواهشی که از شما دارم این است که لااقل کمی فرق بگذارید ... میان نژادها.
- شما مستید. شما باز هم مستید.
- فقط از نومیدی است، عزیزم. چهار ساعت توی اتومبیل، همه جور فکر و خیال ... تصدیق میکنید که من خوشبختترین مرد روی زمین نیستم.
- ساکت باشید. آخ! خدای من، ساکت باشید!
زن هق هق میگریست. رنیه او را نمیدید، اما مطمئن بود که مشت هایش را توی چشمها فرو برده است: صدای هق هقی بچگانه بود. میکوشید تا فکر نکند، تا نفهمد. فقط میخواست عوعوی خوکان آبی را بشنود و جیغ پرندگان دریایی را و غرش اقیانوس را. بی حرکت میان آنها ایستاده بود، چشم هایش را به زیر افکنده بود، و سردش بود. یا شاید هم فقط مو بر تنش راست شده بود. زن فریاد زد:
- چرا مرا نجات دادید؟ بهتر بود ولم میکردید. یک موج میآمد و کار تمام بود. دیگر ذله شدهام. دیگر نمیتوانم این جور ادامه بدهم. بهتر بود ولم میکردید.
انگلیسی با لحتی مطنطن گفت:
- آقا، با چه زبانی تشکراتم را تقدیم شما کنم؟ باید گفته باشم: تشکراتمان را. اجازه بفرمایید ااز طرف همهی ما ... ما تا ابد رهین منت شما خواهیم بود ... خیلی خوب، عزیزم، حالا بیایید برویم. مطمئن باشید، حالم خوب است، دیگر رنج نمیبرم ... اما برای بقیهاش ... میرویم پیش پروفسور گوسمان در شهر مونته ویدئو. گویا نتایج معجزهآسایی به دست آورده است. مگر نه ماریو؟
گاوباز شانه هایش را بالاانداخت.
- مگر نه ماریو؟ یک مرد بزرگ، یک طبیب صحیحالنسب ... علم هنوز آخرین حرفش را نزده است، آب پاکی روی دست ما نریخته است. آن مرد بزرگ همهی اینها را توی کتابش نوشته است. مگر نه، ماریو؟
گاوباز گفت:
- خوب، بس است.
- یادت بیاید آن بانوی متشخص متعین را که به لذت نمیرسید مگر با سوارکارهایی که درست پنجان و دو کیلو وزن داشتند ... و آن زنی را که توقع داشت موقع عمل همیشه سه ضربهی کوتاه و یک ضربهی بلند به در بزنند. روحیهی بشر را نمیشود شناخت. و آن زنی را که شوهرش رئیس بانک بود و همیشه منتظر زنگ خطر گاو صندوق میماند تا حالی به حالی بشود، و البته به دردسر هم میافتاد، چون صدای زنگ شوهره را بیدار میکرد ...
- خوب، بس است دیگر، راجر. هیچ خوشمزه نیست. شما مستید.
- و آن زنی را که به نتایج مطلوب نمیرسید مگر اینکه در همان لحظه یک تپانچه به شقیقهی خود بگذارد و محکم فشار بدهد. پروفسور گوسمان همهشان را معالجه کرده است. خودش اینها را توی کتابش شرح داده است. همهی آن زنها به سر خانه و زندگیشان برگشتند و درست و حسابی مادر خانواده شدهاند، عزیزم. جای نومیدی نیست.
زن از کنار او گذشت بی آنکه به او نگاهی کند. راننده پالتو را با احترام روی شانههایش انداخت.
- وانگهی، مسالین** هم همین طور بود. معهذا زن امپراطور هم بود.
گاوباز گفت:
- راجر، بس کنید دیگر.
- البته آن موقع هنوز روانکاوی نیامده بودا والا پروفسور گوسمان حتما معالجهاش میکرد. بسیار خوب، ملکهی عزیزم، این جور به من نگاه نکنید. یادت بیاید، ماریو، آن زن جوان سردمزاج را که هیچ چارهای نداشت مگر اینکه یک شیر پهلویش توی قفس غرش بکند. و آن زن دیگر را که، در حین عمل شوهرش میبایست همیشه با یک دستش روی پیانو اندوه شوپن را اجرا بکند. من برای هر کاری که بگویید حاضرم، عزیزم. عشق من حد و اندازه ندارد. و آن زن دیگر را که همیشه به هتل ریتس میرفت تا در لحظهی حساس به ستون واندوم*** نگاه کند. روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرارآمیز است! و آن زن بچهسال را که ماه عسلش را در مراکش گذرانده بود و دیگر بدون صدای موذن کارش پیش نمیرفت. و بالاخره آن یک زن دیگر را که موقع حملههای هوایی در لندن تازه عروس بود و بعد از آن همیشه از شوهرش میخواست که سر بزنگاه، صدای سوت افتادن بمب را با دهانش تقلید بکند. همهی این زنها هم درست و حسابی مادر خانواده شدهاند، عزیزم.
مرد جوانی که لباس گاوبازان پوشیده بود به طرف انگلیسی پیش رفت و کشیده بر او زد. انگلیسی به گریه افتاد. گفت:
- این وضع را نمیشود همین جور ادامه داد.
زن از پلکان پایین میرفت. مرد او را دید که پابرهنه از روی ماسهها میگذشت، از میان پرندگان مرده. شالش را در دست داشت. نیمرخ او را میدید که چندان خالص و کامل بود که نه دست آدمی میتوانست چیزی بر آن بیفزاید و نه دست خدا.
منشی گفت:
- خیلی خوب، راجر، بس است دیگر. آرام بگیرید.
انگلیسی گیلاس کنیاک را که زن روی میز گذاشته بود برداشت و لاجرعه سر کشید. گیلاس را سر جایش قرار داد، از کیفش یک اسکناس درآورد و آن را توی نعلبکی گذاشت. سپس خیره به تپهها نگریست، آهی کشید و گفت:
- این همه پرندهی مرده. حتما دلیلی هست.
آنها دور شدند. روی تپه که رسیدند، پیش از آنکه ناپدید شوند، زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد آنجا نبود. هیچکس نبود. قهوهخانه خالی بود.
* - کود مخصوصی است که از فضلهی پرندگان دریایی به دست میآید. سواحلو جزایر فراوانی هست – خاصه در کنارههای پرو و شیلی – که خاکشان تمام از فضلهی پرندگان تشکل شده است. خواص این نوع خاک را سرخپوستان قدیم هم میشناختند و از آن در کشت و زرع استفاده میکردند. فروش این کودها منبع درآمد سرشاری برای اسپانیاییها بود.
** - ملکهی شهوتران روم (15-48 میلادی) که به هرزگی و عیاشی شهره بود.
*** - ستون معروفی است در پاریس در میدانی به همین نام. این ستون که در زمان ناپلئون بناپارت به افتخار «قشون کبیر» برپا شد 44 متر ارتفاع دارد و از ذوب فلز 1200 عرادهی توپ که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود ساخته شده است.
آرایشگری هنر است
آن را بیاموزید.
آشپزی ویژه خانومهای دمبخت
بدنسازی، یوگا و فالقهوه.
Ads by BlogSky | X |
به مهمانی رفته بودیم
رفته بودیم مهمانی
گفتیم
خندیدیم
ادا در آوردیم
زیرا خوشحال بودیم
و در پوست خود نمیگنجیدیم
تا ساعت ۳ بعدازظهر
در ساعت ۳ بعدازظهر
نخود نخود، هر که به خانه خود
هر یک به راهی رفتیم
یکییکی، دوتا دوتا
یکی رفت تا دوباره با زنش دعوا کند
یکی رفت قسط وامهایش را جور کند
یکی ماند که ریخت و پاشها را جمع کند
من هم آمدم تا دوباره ریههایم را انباشته کنم
از نیکوتین.
باروبندیلش را جمع کرد
پولی قرض گرفت
و رفت تا در تهران زندگی کند
زیرا آنکه قلبش را شکسته بود در بابلسر بود
پولش تمام شد
کم
کم
به شیراز برگشت
تا در خانه پدری بماند و
بنویسد و
سیگار بکشد
و اگر وقت کند برای دکترا بخواند.
بله
عشق باعث پیشرفت میشود
اما اگر خدا بخواهد.
به عنوان کسی که پدرش را دوست دارد عرض میکنم:
«پدر از مقام والایی برخوردار است
اما
افسوس احمق است.»
او میآید
تا دنیای آلوده به تباهی را
زیر و زبر کند
و شگفتی و هیجان بیافریند
بر صفحه تلویزیونهای شما.
دکان تنباکو فروشی - فرناندو پسوآ
ترجمه از پرتقالی: ریچارد زنیت
فارسی : خلیل پاک نیا
من هیچام
هیچ وقت چیزی نخواهم شد
نمیتوانم بخواهم چیزی باشم
با اینهمه، همهی رویاهای جهان در مناست.
پنجرههای اتاقام
اتاق ِ یکی از میلیونها نفریاست در جهان که هیچ کس چیزی از او نمیداند
(و اگر هم بدانند، چه چیزی را میدانند؟)
شما پنجرههای باز به راز ِ خیابانی که مردم همیشه از آن میگذرند ،
خیابانی دور از دسترس هر ذهنی،
واقعی، عجیب واقعی، مشخص، مشخص بی آن که خود بداند
با راز چیزهای زیر سنگها و موجوداتاش
با مرگی که دیوارها را نمناک و موی انسان را سفید میکند.
با سرنوشتی که قطار همه چیز را در شیب جادهی هیچ میراند
امروز چنان درهم شکستهام که گویی حقیقت را میدانستم
امروز چنان هوشیارم که گویی در آستانهی مرگ بودهام
گویی هیچ رابطهای با اشیاء نداشتهام جز وداع ،
این خانه و این طرف خیابان، واگنهای یک قطار میشوند،
با صدای سوتی که در سرم صفیر میکشد، میروند
و با زلزلهی عصبها و تق تق استخوانهایم، گویی میرویم
امروز سردرگمام،
مثل کسی که به چیزی فکر میکند، مییابد و از یاد میبرد
بین قولی که به تنباکو فروش آن دست خیابان دادهام
- واقعیت جهان بیرون -
و حسام که میگوید همه چیز فقط رویااست
-واقعیت جهان درون-
نصف شدهام
شکست خورده در همه چیز
چون آرزویی نداشتم شاید در هیچ شکست خورده ام
از دست هر چه که به من آموختند خلاص شدم
از پنجرهی پشت خانهام گریختم
به روستاها، با نقشههای بزرگ در سرم.
اما جز درخت و علف زار چیزی نیافتم
و اگرمردمی هم بودند، شبیه هم بودند
از پشت ِپنجره کنار میروم و مینشینم روی صندلی.
حالا باید به چه چیزی فکرکنم؟
چه میدانم چه خواهم شد، من که نمیدانم کهام؟
همانی هستم آیا که فکر میکنم؟
فکر میکنم اما، چیزهایی باشم بیشمار.
و بیشمارند آنها که فکر میکنند بیشمار هستند،
آنقدر بیشمار که شماره نمیشوند
نابغه؟
همین حالا هزاران ذهن مثل من در رویا نابغهاند خیال میکنند،
کسی چه میداند، شاید تاریخ نخواهد حتی یکی را به خاطر بیاورد،
و از بی شمار فتحهای آینده چیزی جز کود برجا نمی ماند.
نه، یقین ندارم من به خودم.
دیوانهخانهها پر از بیمارها
بیمارهایی با یقینهای بسیار!
حالا منی که هیچ یقینی ندارم بیشتر حق دارم یا کمتر؟
هیچ یقینی حتا به خودم...
همین حالا چه بیشمارند در اتاقکهای زیرشیروانی در دنیا
نابغههای خیالی چشمانشان پر از رویا!
چه آرزوهایی شریف و چه آرمانهایی عظیم
- آری، به یقین شریف و عظیم
و شاید حتا آرزوهایی دست یافتنی-
آیا هرگز نور حقیقی روز را می بیند یا گوش شنوایی می یابند؟
این دنیا برای کسی است که آمده تا تسخیرش کند
نه برای کسی که فقط در رویا می تواند
حتی اگر شایستهی آن باشد.
از ناپلئون بیشتر رویا دیدهام.
بر سینهی خیالیام بیشتر از مسیح عشق به انسان داشتهام.
فلسفههایی یافتهام در نهان، که کانت هرگز ننوشت
با این حال مردی در اتاقک زیر شیروانیام و شاید همیشه همین بمانم
مردی در اتاقک زیر شیروانی هرچند که آنجا نباشم
کسی خواهم بود که :«برای آنچه که هستم آفریده نشده است »
کسی خواهم بود که :«استعدادهایی دارد»
کسی خواهم بود که در انتظار دیگران میماند
تا دری را برایاش باز کنند
در مقابل دیواری که در ندارد
کسی که در لانهی مرغی ترانهی بیکران را خواند
و در چاهی سربسته، صدای خدا را شنید.
یقین به خودم؟ نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز.
بگذار طبیعت آفتاباش را بتابد، باراناش را ببارد
بر سر پرشورم
و باد را در موهایم
بگذار باقی همه اگر میخواهد یا میباید بیاید
بیاید یا نیاید.
ما، اسیران دل خستهی ستارهها ،
همهی جهان را فتح میکنیم
پیش از آنکه از بستر برخیزیم
بیدار که میشویم هوا مه آلود است
بیدار میشویم و میبینیم دنیا غریب است
از خانه بیرون میرویم و جهان را سراسر زمین میبینیم و
راه شیری ، کهکشان و بیکران ها.
( شکلات بخور، دخترک؛ شکلات بخور!)
ببین : جز شکلات هیچ چیز ِ متافیزیکی توی دنیا نیست.
ببین : همهی مرام ها با هم بیشتر از قنادیها چیزی به تو نمی آموزد .
شکلات بخور دخترک، با دست و روی شکلاتیات، شکلات بخور!
ای کاش من هم می توانستم مثل تو واقعی شکلات بخورم.
اما من فکر میکنم و زرورق دورِ شکلات را باز میکنم
(از دستم میافتد روی زمین ، مثل زندگی که افتاد از دستم..)
اما از تلخی اینکه هیچام
دستِ کم چرکنویس این شعرها بجا میماند
این دروازههای درهم شکسته بسوی ناممکنها میرود
و دستِ کم می توانم بی آنکه اشک بریزم حس هیچ بودن را قبول کنم
دستِ کم شریفام در رابطهام با اشیاء
وقتی با تکان دستهایم رختهای چرک را
بسوی جریان اشیاء پرتاب میکنم
و بدون پیراهنی در خانه میمانم.
( تو، تویی که تسلی میدهی، تویی که چون نیستی میتوانی تسلیدهی،
و یا تو، الههی یونانی که چون تندیسی زنده خیال میشوی
یا تو، بانوی اشرافزاده رومی، شریف و شوم که باورنکردنیاست،
یا تو، شاهزاده بانوی آوازخوانهای ِدوره گرد قدیمی
یا تو، مارکیز ِقرن هیجدههمی، دِکلولتهِ پوش و منزوی
یا تو، عشوه گر ِنسلِ ِپدران ِما،
یا چیزی مدرن که دقیق نمیدانم چیست-
همهی اینها، هرچه هستید،اگرالهام میتوانید
الهام دهید
قلبم خالی است چون سطلی واژگون.
مثل کسانی که احضار ارواح میکنند روح خودم را احضار میکنم
و چیزی نمییابم.
بسوی پنجره میروم و دقیق به خیابان نگاه میکنم :
دکانها، پیاده روها، رفت و آمدِ ماشینها را میبینمِ
موجودات ِ زنده را میبینمِ لباس پوشیدهاند و از کنارهم میگذرند،
سگ ها را هم میبینمِ، آنها هم زندهاند،
و همهی اینها چون تبعید بر من سنگینی میکند،
و همهی اینها غریب است، مثل هر چیز دیگر. )
من درس خواندهام، عشق ورزیدهام، زندگی کردهام، حتی ایمان داشتهام،
و امروز به حال هر گدایی افسوس میخورم که چرا من او نیستم
به لباسهای مندرس، زخمها و دروغهای هر یک نگاه میکنم
و پیش خود فکر میکنم:
شاید هرگز درس، عشق، زندگی، هرگز ایمان نداشتهای ،
(چرا که میتوان همهی این کارها را کرد بی آنکه هیچ کدام به سرانجام برسد.)
شاید فقط بودهای، چون دمِ ِ بریدهی مارمولکی که پیچ و تاب میخورد
چیزی که از خود ساختم خوب نساختم
و چیزی که میتوانستم بسازم نساختم
به لباسی درآمدم که لباس من نبود
مرا به جای کسی میگرفتند که من نبودم، چیزی نگفتم و از دست رفتم
وقتی هم خواستم نقاب از چهرهام بردارم
با چهرهام یکی شدهبود
وقتی آن را برداشتم و خود را در آئینه دیدم
پیر شده بودم
مست بودم و دیگر نمیدانستم چگونه میشود لباسی به تن کنم که از تن در نیاورده بودم
نقاب را به گوشهای انداختم و در اتاق ِ خلوتم به خواب رفتم
مثل سگی که به تدبیر تحملاش میکنند
چرا که بی آزار است ،
و میخواهم این داستان را برای اثبات برتریام بنویسم.
ای گوهر آهنگین شعرهای بی حاصلام
کاش میتوانستم
به جای نگاه کردن به دکان تنباکو فروشی آن دست خیابان
به تو چون چیزی که خود ساختهام نگاه کنم
چیزی که زیر پای خودآگاهی از هستیام
لگدکوب میشود
مثل فرشی که مردی مست بر آن تلوتلو میخورد
یا قالیچه جلو در، که کولیها آن را دزدیدهاند
و قیمتی نداشت
حالا تنباکو فروش، دکاناش را بازکرده و آنجا ایستادهاست
و من با درد گردنی که به یک طرف چرخیده
و عذاب روحی که خوب نمی فهمد بدترش کرده
به او نگاه می کنم
او خواهد مرد و من هم.
او تابلوی دکاناش را بجا میگذارد و من شعرهایم را.
زمانی تابلوی دکاناش هم میمیرد و شعرهای من هم.
زمانی خیابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت میمیرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیارهی ِ چرخان، جایی که همهی این اتفاقها افتاد میمیرد.
در سیارههای دیگر در منظومههای دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر میسازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکانها زندگی خواهند کرد
همیشه چیزی در برابر چیز دیگر
همیشه چیزی همانقدر بیهوده که چیز دیگر
همیشه همانقدر سرسخت که واقعیت
همیشه راز درونی همانقدر واقعی که راز بیرونی
همیشه این چیز یا آن
یا نه این چیز و نه آن
حالا مردی وارد دکان شد(آیا میخواهد تنباکو بخرد؟) ،
و این واقعیت ِ قابل قبول تکانم میدهد
از روی صندلی بلند شوم - قدرتمند، متقاعد، انسانی.
و سعی میکنم این بیت ها را بنویسم
که در آن نظر مخالف را میگویم
و درحین فکر کردن به نوشتن این چیزها
سیگاری روشن میکنم
ودر لذت سیگار از دست این فکرها خلاص میشوم
نگاهم مسیر دود را دنبال میکند
گویی مسیر خود من است
و در یک لحظهی حساس و مناسب
با رهایی از همهی این حدس و گمان ها
لذت میبرم
و میفهمم که متافیزیک وقتی است که حال خیلی خوب نیست
بعد به صندلی تکیه میدهم
و همچنان سیگار میکشم.
و تا وقتی که سرنوشت بگذارد سیگار میکشم.
(شاید اگر با دختر رختشو ازدواج میکردم خوشبخت میشدم)
از روی صندلی بلند میشوم. بطرف پنجره میروم
آن مرد از تنباکو فروشی بیرون آمد (آیا پول خردها است که در جیباش میریزد؟ )
او را میشناسم. استفان! که متافیزیکی نیست
(حالا تنباکو فروش دم ِدر ایستادهاست. )
گویی به استفان الهام شد، سرش را برگرداند و من را دید
برایم دست تکان داد و من دادزدم: سلام استفان
و تمام کیهان
به جای خودش برمیگردد
بدون امیدها و ایدهآلها
و تنباکوفروش میخندد
پانزده ژانویه- ۱۹۲۸
آلورو دو کامپوس
آری و من با چشمان خویش، سیبیل اهل کومی را دیدم که در قفسی آویخته بود، و آن گاه که کودکان به طعنه بر او بانگ می زدند سیبیل چه می خواهی؟ پاسخ می داد: می خواهم بمیرم.
دو شعر ازتی . اس. الیوت
ترجمه به فارسی: محمود داوودی
صبح کنار پنجره
صدای تق تق سینی صبحانه
از آشپزخانهی پایین میآید
در پیادهرو ِ پاخورده
روح نمناک
و خاکستری زنهای خانهدار را حس میکنم
پشت درهای باغ، ناامیدی جوانه میزند
موج قهوهای مه بالا به سوی من میآید
چهرههای کج و کوله در پیاده رو
و زنی که با حرکتی تند و دامنی گل آلود میگذرد
با لبخندی بی هدف
که پرپر میزند در هوا
و گم میشود بر بام خانهها.
آنجا که زبان من سخن نخواهد گفت
در سرزمین گیاهان تزئینی
و پیراهنهای سفید تنیس
آنجا که خرگوش چاله خواهد کند
و باز خواهد گشت خار
گلها بر شن زار خواهد روئید
و باد خواهد گفت
اینجا آدمهای بی خدا
خوب زندگی کردند
و تنها یادگارشان این است:
خیابان آسفالت
و یک هزار توپ هدر رفتهی گلف.
شاعر ترک
کشوری وجود دارد به نام ترکیه
در سمت بالای چپ کشور جمهوری اسلامی ایران
با پرچم سه رنگش
با کوهها و خانه هایش.
ترکیه خاک مرغوبی دارد
شلوارهای خوبی دارد.
می توانی پاچه هایت را بالا بزنی. می توانی شلوارت را در بیاوری. هر طور دوست داشته باشی.
چون در ترکیه آزادی وجود دارد.
اما نه برای ما.
شعری از یک شاعر ترک
ترجمه رضا غفاری
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت.
همیشه می ترسم یه روز سکته مغزی کنم. لب و لوچه م کج بشه بخوام بخندم نتونم. آخه کی می تونه با لب کج بخنده. تازه اگرم بخندم اون که دیگه خنده نیست. خنده باید راست راستکی باشه. اون جوری که من تو عکسم اون روز که خوشحال بودم داشتم می خندیدم.
حاضرم سکته قلبی یا هر جور سکته دیگه ای بکنم ولی مغزی نه. یه اقوامی ما داشتیم دو بار سکته قلبی کرد هر دو بارم نمرد. خیلی مرد خوبیه. هر وقت یه چیزی تعریف می کرد ما می مردیم از خنده. می گفت خیلی راحته. خوابیدی داری مثلا خواب دوستای دوره جوونیتو می بینی یه دفه می بینی همه تنت عرق می کنه. بعد که پا می شی می بینی نمی تونی حرف بزنی. خیلی خنده داره. با هیس هیس یه نفر و خبر می کنی. اونم زنگ می زنه آمبولانس میاد می برنت بیمارستان. یه کیا بیایی راه می افته که بیا و ببین. همه ناراحت میشن. گریه می کنن. خدا خدا می کنن زنده بمونی. پرستارا با اون قیافه های بیرحمشون میان و میرن. تا اینکه بیدار می شی می بینی دارن می برنت خونه. همه رعایتتو می کنن. خبرای خوب بهت میدن. خیلی خوبه. اقوام ما اگه یه بار دیگه سکته کنه می میره. بله می میره. به همین راحتی می میره.
منم دلم می خواد سکته قلبی کنم. سه بار پشت سر هم. تو یه روز. خیلی راحته. می میری. به همین راحتی می میری. مث اقوامت.
بله
وقتی اینجا ۱شنبه است
همه جای دنیا ۱شنبه است
همه دنیا به کلیسا رفته اند
ما داریم به روزهای شنبه فکر می کنیم.
همین دیروز نامه ای به دستم رسید سرشار از مهر و محبت. مث گاو غمگین بودم. باور کنید نامه را نخوانده بال درآوردم. بازش کردم. تمام عشق بود و صفا بود و راستی و دوستی. نامه ای بود از دوستان نازنینم، عزیزترین دوستانم. نوشته بودند، درددل کرده بودند، حرف زده بودند و گلایه کرده بودند، از روزگار، از زندگی، از من. تاریخ نامه مال سال ۸۴ بود و خود نامه به مناسبت سال ۸۵ یعنی سال سگ نوشته شده بود.
خیلی از حرفها خصوصی بود ولی لب کلام این بود که چرا از سگها کمتر یادی می شود و حتی در سال ۸۵ که مزین شده به نام مبارک سگ، بهبودی در وضعیت معیشتی این قشر محترم صورت نگرفته. در پایان نامه هم اسم و امضای همه دوستان آمده بود که من بی کم و کاست همه را اینجا نقل می فرمایم:
این نامه سگنوشته ای بود از طرف:
زمبه
پاکوتاه
سگ آقای پتی بل
بوشوگ
بل
پینپا
قهوه ای
برفی
جو
رکس
هاپو کومار
و
محمد فاطمی عزیز
سلامتی همه این دوستان رو از خداوند سگها خواسته و خواهانم که امیدوارم آن نیز به زودی زود میسر گردد. همه تان را دیده بوسم. جواب نامه پست گردید.
حقیر سراپا تقصیر: سگ اصهاب کهف
" خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید . خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشت بارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست"
در تانزانیا چپ ها بالأخره قدرت را به دست می گیرند
چرا؟
در ایران راست ها کمر راست می کنند
چرا؟
لطفآ به من بگو دوست من
راجع به آنفلوانزای مرغی چه می دانی؟
بیشتر توضیح بده.
به من بگو اولین ستاره بعد از خورشید، با سیاره ما چقدر فاصله دارد
انرژی هسته ای یعنی چی؟
اورانیوم چگونه غنی می شود؟
راجع به زبان چینی،
آداب و رسوم یونانیان باستان
بگو اگر چیزی می دانی
لطفآ به من اطلاعات بده دوست من.
اطلاعاتی دارم راجع به حرکت خورشید در صد هزار سال پیش از میلاد مسیح
راجع به چگونگی بارورسازی کرم ابریشم،
غنی سازی اورانیوم
و حتی زبان برنامه نویسی C
دوست من سؤالت را بپرس.
چیزهایی می دانم از شعرهای چهار هجایی ژاپنی
عرفان سرخپوستی
و طرحهای جدید جمع آوری زباله در آمریکا.
کلمات قصاری حفظ کرده ام از کنفسیوس
تمامآ برای خوشبختی انسان در دوره مدرن.
طرحهایی دارم برای پولدار شدن در هشتاد روز
یادگیری زبان انگلیسی در سه ماه
و حتی خوشبخت شدن در زندگی زناشویی
فقط سؤالت را بپرس دوست من.
سؤالها دارم در کله گنده ام
تمامآ ضروری
زیرا که من شهروند خوشبخت دنیای مدرن ام
با شک دکارتی ام
و تمایل شدیدم به دوباره سازی مفاهیم.
اما من فقط همینم
لطفآ سؤالت را بپرس
دوست خوب من.
لبتو بده خنده کنیم خنده پاینـده کـنیم